همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

Back...!!!

وسط بدو بدوهای کاری...


دقیقا وقتی جلوم یه عالمه زونکن هست و زیر دستم سه تا پرینت بانکی و از این بانک می پرم به اون بانک...

و دقیقا وقتی از اتاق بغلی داد می زنن که "ماهوووووووووورررر.....شبکه قطع شد...!!!"


دلم خواست برگردم اینجا...

خیلی از ذوق ها تو وجودم کور شدن...نمی دونم  ذوق نوشتن هم کور شده یا نه...


شاید باید دوباره بیل بردارم اون ته مه ها رو شخم بزنم...


ولی ...


در بی حس ترین حالت ممکنم...



جنگ نا برابر

نفس هایم تیر میکشد

نا امید نیستم، اما نگران؛ چرا.

کاش میشد در این مبارزه هم من می جنگیدم، بجای تو ایستادگی می کردم.

خستگی دارد از ظرف ظریف وجودت سر میرود و من در تلاطم همراهیت.

میشود ایستاد، میشود پیروز شد، میشود رسید...

کاش من تو بودم

می ایستادم، پیروز میشدم و میرسیدم و اینهمه را کادو پیچ کرده تقدیم بودنت میکردم.

...

بعضیها برای خودشان کسی هستند.

بعضی برای دیگران

و تو برای من همه کسی

همه کس من، فقط بگو چگونه به جای تو باشم؟؟؟

همه قدمهایت را خودم بر میدارم.

قول میدهم.

فقط بگو ...

شب سخت

روزها و لحظات خاصی رو دارم میگذرونم

نمیدونم الآن که خودت وسط ماجرا هستی باید با کی حرف بزنم تا آروم بگیرم

نمیدونم الآن داری برای چی میجنگی، نمیدونم الآن داری به چی فکر میکنی

نکنه دارن از من میگیرنت و داری تلاش میکنی که این اتفاق نیفته

تو این مدت باهات فقط در ارتباط نبودم، باهات زندگی کردم

بهت فکر نکردم، با فکرت نفس کشیدم

با خنده هات نخندیدم، باهاش به اوج آرامش رفتم

با گریه هات فرو نریختم، برای خوشبخت کردنت قسم خوردم

من، با تو لحظه لحظه زندگی کردم، میدونی چی میگم؟؟؟

زندگی ....

همین الآن برات پیام فرستادم:

وقتی به نبودنت فکر می کنم بیشتر می خوامت


محض خالی نبودن عریضه

وقتی آخرین پستای خودمو نگاه می کنم و تاریخشون رو می بینم ، متوجه!! می شم خیلی وقته ننوشتم...( هر چی بارم کردی خودتی )

یکی از دلایلش ناهمماهنگی بین دل و یه عضو ! دیگه اس...دلم می خواد بنویسم ولی تنبلیم میاد( هر چی بارم کردی خودتی)


دلیل اصلیش هم..


خب ...

از وقتی اینجا رو زدیم تا به امروز خیلی چیزا عوض شده...



امروز یاد روزی افتادم که رفته بودم سوپر مارکت محله خرید کنم واسه یه هفته...


فروشنده آشنا بود و چون اغلب بابا می رفت و به ندرت من می رفتم خرید ازم سراغ بابا رو گرفت و گفت: انشالا که طوریشون نشده آقای فلانی...

گفتم: کهولت سن و ... ترجیح می دم از خونه بیرون نره که راهو گم کنه و ....


چند وقت بعد که دوباره منو دید و خریدامو تا دم در خونه آورد می گفت که: یه مشتری داشتم...خانوم خیلی جوون و شاداب...چند ماه ندیدمش و وقتی دیدمش خیلی شکسته شده بود... پرسیدم خانوم فلانی چه شده.... بعد گفت که شوهرش ، پدر و مادرشو آورده پیش خودشون ، پدر شوهره آلزایمر داره و ...



...

..

.


نمی دونم چرا یادش افتادم...


دلم واسه خونه خودمون تنگ شده



از اون بیشتر دلم واسه اون دو نفری که اونجا بودن...



چقدر دختر بدی بودم...




شوقم امشب سر آنست که شاعر بشوم

سجده بر معجزه انداخته، ساحر بشوم

روش دلبریت معجزه میدان است

آه، هرگز نتوانم چو تو ماهر بشوم

به عصایت به خدایت به تو ایمان دارم

یک اشارت بده با دین تو کافر بشوم

کعبه ام سبز نگاه گل مریم، باید...

رخت احرام به تن کرده و زائر بشوم

یک فلک عمق به این عشق زمینی دادی

در هوس غرقم اگر غرق ظواهر بشوم

تازه امروز رسیدم به تو انگار، اما...

باز مقصد بشو تا باز مسافر بشوم

وه چه رویای قشنگی که بخوابم امشب

محو آغوش تو صبح آمده ظاهر بشوم

هی زبان گاز گرفتی که :"نگو، حرف بدیست"

من فدایت چه بگویم چه نه ... آخر بشوم

خدایا شکرت

به وضوح میگم که دوستت دارم

به وضوح میگم که عاشقتم

به وضوح میگم که مبارکترین روز دنیاست روز تولدت

خدایا شکرت

شاید سبک شوم

چرا گاهی چیزایی که تو زندگی کمه انگار بیشتر کم میشه؟

بعضی وقتا به همون اندازه ای که موسیقی آروم می خوام از موسیقی آروم متنفرم

انگار داره تک تک نُت ها سلول های شاد زندگیمو می خوره

یه دریاست اینجا

زیر آبم

دارم سطح آب رو از زیر می بینم

مدام لحظه ای که سرم از آب میاد بیرون دار از جلوی چشمام میگذره

.

کی مثل من واسه تو قلب شکستش می زنه؟

.

بمون 

دل من فقط به بودنت خوشه

منو فکر رفتن تو میکشه

لحظه هام تباه  بی تو 

زندگیم سیاه بی تو

نمی تونم

.

چه درد بدیه که فقط یک چیز آرومت کنه

درست همون چیزی که نداری

.

هنوز این موسیقی داره می خوره منو.

.

همه وجودم را ببلع، ای موسیقی محزون

اما مراقب باش زخمی نشوی

قلبم لب پر شده




باران می آید



چند شب است در میان قطرات باران پی ات می گردم.



بدون تیتر

حسی که دارم نه در حد توان فریاد است


نه در قالب یک استاتوس


و نه نیاز به پیگیری یک توئیت و لایک


حسی که دارم تنها 


به کلام نگاه


به فریاد سکوت


و به پیگیری سایه های دل است


زبانم را ، پشت چشمان بسته ام...!!!



کاما

چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود

سر میزنم ها، ولی نمی نویسم

.

چه بنویسی چه ننویسی من اینجارو دوست دارم

.

اخیرا تو نوشته ام از ( ، ) زیاد استفاده میکنم

نمیدونم قضیه چیه؟!!!
کلا چیز جالبیه این کاما...


سکوت

سکوت شکننده ترین اتفاق است برای من

به احترامِ نخواستنت، می شکنم.


just write

چقدر حس درهمی دارم. عین فیلما شدم، حس می کنم همه چی داره دوره سرم می چرخه.

کلی خاطره + کلی اتفاق + یه عالمه فکر + یه سری تصویر + مقدار زیادی برنامه با چاشنی آینده = ذهنم

فقط یکی هست که می دونه تو چه شرایطی هستم. می دونه که چقدر می خوام خودمو لحظاتم بهتر از این باشه

نه اینکه لحظاتِ خودم، بلکه چقدر می خوام لحظاتی که برای نزدیکترین و عزیزترین افراد زندگیم می سازم بهتر از این باشه

مطمئنا اگه این اتفاق بیفته خودمم احساس رضایت میکنم از خودم.

.

یادش بخیر اوایل که این وبلاگ راه افتاد.

زیاد پیش میاد بشینم از اول همه ی پستاشو بخونم.

جالبه واسم که این وبلاگ قرار بود چی بشه. اینکه قرار بود جایی باشه واسه گفتن حرفایی که هیچ جای دیگه نمی شه گفت.

گاهی هوس می کنم اینجا بنویسم.حتی جفنگیات. فقط بنویسم.

اینکار خیلی بهم آرامش میده.

هیچ وقت اعتمادمو نسبت به این وبلاگ از دست ندادم .

امشبم از اون شبا بود.

فقط می خواستم بنویسم.



معادله

بودن کسانی که اکنون نباید کنارت باشند، ولی هستند

نتیجه بودن کسی است که نباید کنارم می بود و بود.

او رفت، اما آنها هستند.

و همه ی معادلاتم بهم خورد.

.

همیشه امتحان هایم را خوب آغاز می کردم.

ذهنم که خسته می شد، پراکنده می نوشتم و مجهول معادلاتم را میان کاغذ چرکنویس گم می کردم.

تازه می فهمیدم که چقدر نیاز به یک نفس عمیق دارم تا دوباره قلم برقصانم بر حل مشکلات.

.

میدانم آخر یک روز در ذیل سوالی خواهم نوشت:

"یک نفس عمیق"

و آن روز محتاج لطف توام برای قبولی در امتحان عشق

اگر درکم کنی، نمره خواهی داد به پاسخ کوتاهم 

معلم کوچک من  


برگی از دست نوشته های جبران

شما همراه زاده شده اید و تا ابد همراه خواهید بود.

 

هنگامی که بال های سفید مرگ روزهاتان را پریشان می کنند همراه خواهید بود.

 

آری ، شما در خاطر خاموش خداوند نیز همراه خواهید بود.

 

اما در همراهی خود حد فاصل را نگاه دارید ، و بگذارید بادهای آسمان در میان شما به رقص در آیند.

به یکدیگر مهر بورزید ، اما از مهر بند مسازید:

 

بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما.

 

جام یکدیگر را پر کنید ، اما از یک جام منوشید.

 

از نان خود به یکدیگر بدهید ، اما از یک گرده ی نان مخورید.

 

با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید، ولی یکدیگر را تنها بگذارید.

 

همان گونه که تارهای ساز تنها هستند ، با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند.

 

دل خود را به یکدیگر بدهید، اما نه برای نگه داری.

 

زیرا که تنها دست زندگی می تواند دل های تان را نگه دارد.

 

در کنار یکدیگر بایستید اما نه تنگاتنگ:

 

زیرا که ستون های معبد دور از هم ایستاده اند ، و درخت بلوط و درخت سرو در سایه ی یکدیگر نمی بالند.

 

 

 

 

هرچه بادا باد

می خوام بنویسم

از چی و کی نمی دونم

خودم شدم سوژه عالم و آدم و سوژه ای برای نوشتن ندارم

پس برای یه بارم که شده هرچی به زبونم بیاد و می نویسم. دیگه نمی خوام از فیلتر مغزم استفاده کنم


نه نه اینو نباید بگم...  نه نگم، بد میشه... بی خیال بابا ، جمله بندیمو عوض کنم


هنگ کردم، دلم گرفته و دستم به جایی بند نیست

با تمام وجودم دارم براش زندگی می کنم و ازم دورتر میشه.

میدونم فاصله بگیرم بیشتر دوسم داره، می دونم کمرنگ بشم نزدیکتر میاد

نمی تونم ولی

یه لحظه که ازش دورم سرگردونم، دنبال گمشدم می گردم

راهت حرفاییو بهم می زنه که بمیرمم بهش نمی گم

حرفایی که به میزان علاقه ام نمیاد.

روزی 15 بار بهش نزدیک میشم، تا میام آروم بگیرم یه چیزی میگه که دلم می سوزه

گاهی عصبانی میشم، گاهی دلگیر میشم، گاهی سکوت می کنم و غصه می خورم گاهی بد می کنم

نمی تونم جلوی زبونم و بگیرم، منم بعضی وقتا خوب از خجالتش در میام، میگه مهم نیست ولی یادش میمونه

وقتایی بهم می ریزم که احساس می کنم نادیده گرفته شدم، وقتایی که همه چی تحت کنترل و اختیارشه و ازم رد میشه

خدا گواه درکش می کنم تو مشکلاتش، اما حتی حاضر نیست بگه مشکلشو

یدفعه، درست زمانی که همه وجودم و دادم بهش و دارم براش حرف می زنم یه چیزی میگه یا یه کاری میکنه که انگار آب یخ می ریزن رو سرم

میام درستش کنم همون آب سرد میشه آب پاکیو میریزه رو دستم

بدون اینکه بدونم چی شده ازم میخواد تنهاش بزارم

پاپیچش بشم بدتر  میشه، میگه اوایل بیشتر درکم می کردی

تنهاش بذارم می میرم، و بعدشم محکوم میشم

درست که بهم می ریزم خوب میشه، میگه فراموش کن

فراموش می کنم و منتظر دفعه بعدی میمونم که تو اوج علاقه ام به خیلی چیزا محکوم بشمو به دستورش تنها بمونم

کسی و جز اون ندارم، ولی باور نمی کنه


برای اولین بار نوشتم و پاک نکردم

شاید از اول که متن و بخونم خیلی مزخرف و بی خود به نظرم بیاد

ولی دست بهش نمی زنم

هرچه بادا باد