همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

تاریکی کافی نیست؟!

"در درون قلبم فضایی بزرگ و خالی به وجود آمده است،لبخند می زنم،لبخند می زنم، لبخند می زنم...و هیچکس نمی داند که در درون احساس خوبی ندارم! ! ! "

بسه دیگه...

چشاتو باز کن...ببین منو...ببین چقدر بزرگ شدم،قد کشیدم...تغییر نکردما،همون آدمم فقط بلندتر و لاغرتر شدم...ببین موهامو...یادته وقتی سرمو می زاشتم رو زانوت می گفتی موهات مثه سوزن می ره تو پام؟یادته اون موقع که موهام بلند بود برام هشت تایی می بافتیشون؟یادته یه بار موهام که فر شده بود بعد بافتن ،چه قشقرقی سرت در آوردم؟

شیرینی هایی که برام می پختیو یادته؟ شکل آدمک بود،شکل ستاره بود...

کاش اون شیرینیا رو مزه مزه می کردم می خوردم،یادم نمیاد مزه شون چه جوری بود؟

آخرین باری که غذا پختی کی بود؟

یادم نمیاد...

اون تابستونی که بابا بهشهر بود و ما دو تایی تو خونه تنها مونده بودیم رو یادته؟

یادته عصرا رو درخت انجیر بودم؟

یادته هر روز یه غذای جدید درست می کردی...

یادته شبا برام داستان مرد پولداری رو تعریف می کردی که سه تا زن داشت؟یه پادشاه سه تا دختر داشت؟جِدلِن...

یادته ظهر رفته بودم تو حیاط آب بازی،زنبور کف دستمو نیش زده بود،نیشش تو دستم مونده بود،یادته داشتی نماز می خوندی من چقدر بال بال زدم ، نمازتو شکستی نیشو در آوردی...

یادته وقتی دستمو می گرفتی می بردی بیرون همه ازت می پرسیدن اسمش چیه؟یادته خسته می شدم بغلم می کردی؟

اون روزا کجان؟

چی شدن؟

بیست و سه سالمه اول جوونیمه،بهترین سال های عمرمه،می دونم که بعدا واسه از دست دادن این روزا مثه سگ پشیمون می شم،می دونم حسرت این روزا رو خواهم خورد...می دونم...

 ولی خیلی خسته ام،به دوش کشیدن بار زندگی از توانم خارجه...دلم تنگ شده ، دست خودم نیست،می گی چی کار کنم؟

نشستم دارم مثه احمقا گریه می کنم...

کاش می دونستم آخرش چی می شه...

چقدر بچگیام باهات عجین بودم،گاهی از خودم می پرسم چی شد که ما از هم دور شدیم؟چی شد که صحبتامون فقط با داد زدن من همراهه...منی که همیشه بغلت بودم ، چرا؟نمی دونم تو ذهنت چه شکلی ام...دوست ندارم منو با بد اخلاقیام تو ذهنت بیاری...می خوام همون دختر کوچولویی باشم که .....

بسه دیگه...تاریکی کافی نیست؟

ملکــا ذکــر تــو گویــم...!!!

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راهنمایی

همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری

احد بی‌زن و جفتی، ملک کامروایی 

نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت

تو جلیل‌الجبروتی، تو نصیرالامرایی 

تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی

تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی 

بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی 

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی، نه بگردی، نه بکاهی، نه فزایی 

همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی 

همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی 

احد لیس کمثله، صمد لیس له ضد

لمن‌الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی 

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی