همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

محض خالی نبودن عریضه

وقتی آخرین پستای خودمو نگاه می کنم و تاریخشون رو می بینم ، متوجه!! می شم خیلی وقته ننوشتم...( هر چی بارم کردی خودتی )

یکی از دلایلش ناهمماهنگی بین دل و یه عضو ! دیگه اس...دلم می خواد بنویسم ولی تنبلیم میاد( هر چی بارم کردی خودتی)


دلیل اصلیش هم..


خب ...

از وقتی اینجا رو زدیم تا به امروز خیلی چیزا عوض شده...



امروز یاد روزی افتادم که رفته بودم سوپر مارکت محله خرید کنم واسه یه هفته...


فروشنده آشنا بود و چون اغلب بابا می رفت و به ندرت من می رفتم خرید ازم سراغ بابا رو گرفت و گفت: انشالا که طوریشون نشده آقای فلانی...

گفتم: کهولت سن و ... ترجیح می دم از خونه بیرون نره که راهو گم کنه و ....


چند وقت بعد که دوباره منو دید و خریدامو تا دم در خونه آورد می گفت که: یه مشتری داشتم...خانوم خیلی جوون و شاداب...چند ماه ندیدمش و وقتی دیدمش خیلی شکسته شده بود... پرسیدم خانوم فلانی چه شده.... بعد گفت که شوهرش ، پدر و مادرشو آورده پیش خودشون ، پدر شوهره آلزایمر داره و ...



...

..

.


نمی دونم چرا یادش افتادم...


دلم واسه خونه خودمون تنگ شده



از اون بیشتر دلم واسه اون دو نفری که اونجا بودن...



چقدر دختر بدی بودم...




نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد