همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

هرچه بادا باد

می خوام بنویسم

از چی و کی نمی دونم

خودم شدم سوژه عالم و آدم و سوژه ای برای نوشتن ندارم

پس برای یه بارم که شده هرچی به زبونم بیاد و می نویسم. دیگه نمی خوام از فیلتر مغزم استفاده کنم


نه نه اینو نباید بگم...  نه نگم، بد میشه... بی خیال بابا ، جمله بندیمو عوض کنم


هنگ کردم، دلم گرفته و دستم به جایی بند نیست

با تمام وجودم دارم براش زندگی می کنم و ازم دورتر میشه.

میدونم فاصله بگیرم بیشتر دوسم داره، می دونم کمرنگ بشم نزدیکتر میاد

نمی تونم ولی

یه لحظه که ازش دورم سرگردونم، دنبال گمشدم می گردم

راهت حرفاییو بهم می زنه که بمیرمم بهش نمی گم

حرفایی که به میزان علاقه ام نمیاد.

روزی 15 بار بهش نزدیک میشم، تا میام آروم بگیرم یه چیزی میگه که دلم می سوزه

گاهی عصبانی میشم، گاهی دلگیر میشم، گاهی سکوت می کنم و غصه می خورم گاهی بد می کنم

نمی تونم جلوی زبونم و بگیرم، منم بعضی وقتا خوب از خجالتش در میام، میگه مهم نیست ولی یادش میمونه

وقتایی بهم می ریزم که احساس می کنم نادیده گرفته شدم، وقتایی که همه چی تحت کنترل و اختیارشه و ازم رد میشه

خدا گواه درکش می کنم تو مشکلاتش، اما حتی حاضر نیست بگه مشکلشو

یدفعه، درست زمانی که همه وجودم و دادم بهش و دارم براش حرف می زنم یه چیزی میگه یا یه کاری میکنه که انگار آب یخ می ریزن رو سرم

میام درستش کنم همون آب سرد میشه آب پاکیو میریزه رو دستم

بدون اینکه بدونم چی شده ازم میخواد تنهاش بزارم

پاپیچش بشم بدتر  میشه، میگه اوایل بیشتر درکم می کردی

تنهاش بذارم می میرم، و بعدشم محکوم میشم

درست که بهم می ریزم خوب میشه، میگه فراموش کن

فراموش می کنم و منتظر دفعه بعدی میمونم که تو اوج علاقه ام به خیلی چیزا محکوم بشمو به دستورش تنها بمونم

کسی و جز اون ندارم، ولی باور نمی کنه


برای اولین بار نوشتم و پاک نکردم

شاید از اول که متن و بخونم خیلی مزخرف و بی خود به نظرم بیاد

ولی دست بهش نمی زنم

هرچه بادا باد

پراکنده از ذهنم...

از دیشبه زدم تو خط Ebi گوش دادن.... 

هدفون تو گوشم...صدای موزیک زیاد... 

یه محرک می خوام واسه...واسه...واسه... 

گـــریــــه... 

 

به هر کی هم می گم ...خانوم...آقا...حوصله ندارم...بی خیال من شو...سر به سرم نزار... 

 

می گه:بکش بیرون از این فاز... 

 

وقتی این حرفو می شنوم دلم می خواد با مانیتور بکوبم تو سر طرف... 

 

 

حس نوشتن نیست.... 

 

 

تموم کننده بودی؟ 

دیشب به زیبایی تمام این کارو جلوی چشمای کسی که نباید می دید انجام دادم...با سنگدلی تمام...با نفرت تمام...با آرامش تمام... 

 

حمل بر خود ستایی نباشه ولی از خودم خیلی راضیم... 

ولی فاز گریه واسه موضوع دیشب نیست...  

 

چیزی بگو اما نگو،از مرگ یاد و خاطره 

کابوس رفتنت بگو، ازلحظه های من بره 

چیزی بگو اما نگو ،قصه ی ما به سررسید 

نگو که خورشیدک من، چادر شب به سر کشید. 

 

  

خیلی مغرورم که تا حالا گریه نکردم...خیلی از خود راضیم که اجازه نمی دم چشمام تر بشن... 

 

انزوا...در خود فرو رفتن...شکستن....پودر شدن....برخاستن و از نو ساختن... 

 

 تو مرحله ی برخاستنم ...  

 

زمان می خوام رو همه چی خط بکشم...پاکشون کنم...بندازمشون بیرون ،زمان می بره با شرایط جدید خو بگیرم...عادت کنم...کنار بیام با خودم...ولی همیشه سازگاری خوبی داشتم.... 

 

سخته...زانوهام می لرزه ... مثه یه بچه ای که تازه راه رفتنو یاد گرفته می ترسم بازم زمین بخورم... پاهام بی حسه...

 

این دفعه می خوام خودم بلند بشم،با چیزایی که یاد گرفتم... 

 

چون خودخواهم مطمئنم که مــی تــونـــم...! ! !