همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

همزاد

~~دست نوشته های یک همزاد ~~

کاما

چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود

سر میزنم ها، ولی نمی نویسم

.

چه بنویسی چه ننویسی من اینجارو دوست دارم

.

اخیرا تو نوشته ام از ( ، ) زیاد استفاده میکنم

نمیدونم قضیه چیه؟!!!
کلا چیز جالبیه این کاما...


سکوت

سکوت شکننده ترین اتفاق است برای من

به احترامِ نخواستنت، می شکنم.


just write

چقدر حس درهمی دارم. عین فیلما شدم، حس می کنم همه چی داره دوره سرم می چرخه.

کلی خاطره + کلی اتفاق + یه عالمه فکر + یه سری تصویر + مقدار زیادی برنامه با چاشنی آینده = ذهنم

فقط یکی هست که می دونه تو چه شرایطی هستم. می دونه که چقدر می خوام خودمو لحظاتم بهتر از این باشه

نه اینکه لحظاتِ خودم، بلکه چقدر می خوام لحظاتی که برای نزدیکترین و عزیزترین افراد زندگیم می سازم بهتر از این باشه

مطمئنا اگه این اتفاق بیفته خودمم احساس رضایت میکنم از خودم.

.

یادش بخیر اوایل که این وبلاگ راه افتاد.

زیاد پیش میاد بشینم از اول همه ی پستاشو بخونم.

جالبه واسم که این وبلاگ قرار بود چی بشه. اینکه قرار بود جایی باشه واسه گفتن حرفایی که هیچ جای دیگه نمی شه گفت.

گاهی هوس می کنم اینجا بنویسم.حتی جفنگیات. فقط بنویسم.

اینکار خیلی بهم آرامش میده.

هیچ وقت اعتمادمو نسبت به این وبلاگ از دست ندادم .

امشبم از اون شبا بود.

فقط می خواستم بنویسم.



معادله

بودن کسانی که اکنون نباید کنارت باشند، ولی هستند

نتیجه بودن کسی است که نباید کنارم می بود و بود.

او رفت، اما آنها هستند.

و همه ی معادلاتم بهم خورد.

.

همیشه امتحان هایم را خوب آغاز می کردم.

ذهنم که خسته می شد، پراکنده می نوشتم و مجهول معادلاتم را میان کاغذ چرکنویس گم می کردم.

تازه می فهمیدم که چقدر نیاز به یک نفس عمیق دارم تا دوباره قلم برقصانم بر حل مشکلات.

.

میدانم آخر یک روز در ذیل سوالی خواهم نوشت:

"یک نفس عمیق"

و آن روز محتاج لطف توام برای قبولی در امتحان عشق

اگر درکم کنی، نمره خواهی داد به پاسخ کوتاهم 

معلم کوچک من  


تاریکی کافی نیست؟!

"در درون قلبم فضایی بزرگ و خالی به وجود آمده است،لبخند می زنم،لبخند می زنم، لبخند می زنم...و هیچکس نمی داند که در درون احساس خوبی ندارم! ! ! "

بسه دیگه...

چشاتو باز کن...ببین منو...ببین چقدر بزرگ شدم،قد کشیدم...تغییر نکردما،همون آدمم فقط بلندتر و لاغرتر شدم...ببین موهامو...یادته وقتی سرمو می زاشتم رو زانوت می گفتی موهات مثه سوزن می ره تو پام؟یادته اون موقع که موهام بلند بود برام هشت تایی می بافتیشون؟یادته یه بار موهام که فر شده بود بعد بافتن ،چه قشقرقی سرت در آوردم؟

شیرینی هایی که برام می پختیو یادته؟ شکل آدمک بود،شکل ستاره بود...

کاش اون شیرینیا رو مزه مزه می کردم می خوردم،یادم نمیاد مزه شون چه جوری بود؟

آخرین باری که غذا پختی کی بود؟

یادم نمیاد...

اون تابستونی که بابا بهشهر بود و ما دو تایی تو خونه تنها مونده بودیم رو یادته؟

یادته عصرا رو درخت انجیر بودم؟

یادته هر روز یه غذای جدید درست می کردی...

یادته شبا برام داستان مرد پولداری رو تعریف می کردی که سه تا زن داشت؟یه پادشاه سه تا دختر داشت؟جِدلِن...

یادته ظهر رفته بودم تو حیاط آب بازی،زنبور کف دستمو نیش زده بود،نیشش تو دستم مونده بود،یادته داشتی نماز می خوندی من چقدر بال بال زدم ، نمازتو شکستی نیشو در آوردی...

یادته وقتی دستمو می گرفتی می بردی بیرون همه ازت می پرسیدن اسمش چیه؟یادته خسته می شدم بغلم می کردی؟

اون روزا کجان؟

چی شدن؟

بیست و سه سالمه اول جوونیمه،بهترین سال های عمرمه،می دونم که بعدا واسه از دست دادن این روزا مثه سگ پشیمون می شم،می دونم حسرت این روزا رو خواهم خورد...می دونم...

 ولی خیلی خسته ام،به دوش کشیدن بار زندگی از توانم خارجه...دلم تنگ شده ، دست خودم نیست،می گی چی کار کنم؟

نشستم دارم مثه احمقا گریه می کنم...

کاش می دونستم آخرش چی می شه...

چقدر بچگیام باهات عجین بودم،گاهی از خودم می پرسم چی شد که ما از هم دور شدیم؟چی شد که صحبتامون فقط با داد زدن من همراهه...منی که همیشه بغلت بودم ، چرا؟نمی دونم تو ذهنت چه شکلی ام...دوست ندارم منو با بد اخلاقیام تو ذهنت بیاری...می خوام همون دختر کوچولویی باشم که .....

بسه دیگه...تاریکی کافی نیست؟

دلم تنگ می شه..!!!

زیاد مهم نیست که همزاد بلاگ اسکای بازدید داره یا نه...نظر براش می زارن یا نه...همزاد بلاگ اسکای فقط جاییه برا نوشتن درد دلایی که نمی شه جایی گفت...

یه مفره...یه پناهگاس...مثه جایی می مونه که آدم برا فرار از طوفان میاد می چپه توش ...

حرفایی که باید زده بشه و نمی خواد کسی بخونه...اینجا گفته می شه...

می دونی پارسال خیلی سال بدی بود برا من...

ضربه می خوردم از همه طرف...

نمی دونم چند روزیه یاد اون موقع ها افتادم...بهمن ماه یکی دستمو گرفت و بلند کرد...دستش درد نکنه...ولی خیلی زود به قول اون شعره بنایی که ازش ساخته بودم رو خراب کرد...

بچه هایی که پارسال دیماه...بهمن ماه تو لیست یاهوم بودن همیشه با "NisT"  که جلوی استاتوس آی دیم نوشته شده بود انس گرفته بودن....

می پرسیدن کی نیست؟عجیب بود که من اونجوری داغون بشم...الان وقتی فکر می کنم که هم ساعت 7 پا می شدم می رفتم سر کار تاغروب...هم شب از ساعت 12 تا 3 توی نت بودم و منتظر که...

به خودم،به کارام،به حماقتم می خندم...

هنوزم ناراحتم...

همیشه بهمن ماه برام هم خوب بوده هم بد...

میتینگ خوبی داشتیم...ولی همیشه با به دست آوردن یه چیزایی یه چیزایی از دست دادم...

این روزا دارم خودمو از دوستام قایم می کنم...این روزا باید کم کم خودمو عادت بدم به نبودن همیشگی یه دوست خوب که وقتی داشتم دوباره از هم می پاشیدم دستمو گرفت...درسته فاصله ها خیلی زیاد بود،درسته فقط این یاد دادن ها بصورت تایپی بود و هیچ وقت صداشو نشنیدم ولی چیزهای خوبی یادم داد...آروم موندن،آروم شدن و با الطبع آروم کردن اطرافیان...جای ماهی ،بهم ماهیگیری یاد داد...به حرفام گوش کرد،حرفام پیش خودش موند،باهام قاطی شد،مشکل منو انگار مشکل خودش می دونست و ...

درسامو خوب یاد گرفتم و ...

اون الان می خواد بره...تو این روزای آخر ارتباطمو باهاش خیلی کم کردم،دیگه با هم حرف نمی زنیم،من ساکت می مونم،اونم ساکت می مونه...به حضور همیشگیش و هر روزه اش عادت کردم...دلم خیلی براش تنگ می شه...برا جوجو گفتن هاش،برا چونه خاروندناش،برا همه چــی...

فقط امیدوارم هر جا می ره موفق باشه و می خوام بدونه که تا به حال دوستی به این خوبی نداشتم..چه دنیای مجازی چه دنیای واقعی...

دلم خیلی خیلی براش تنگ می شه...